وهب به میدان رفت و مقداری جنگید؛ یک وقت همسرش دید یک دست وهب از بدنش جدا شده است و با یک دست دارد میجنگد؛
این زن جوان عمود خیمه را برداشت و خودش به وسط میدان آمد. وهب دید عجبا! این زن جوان آمده بین این همه مرد؛
هرچه کرد که او برگردد، گفت من برنمیگردم. وهب گفت آخر چرا تو؟ تو که نمیگذاشتی من بیایم؟ همسرش گفت مگر نمیشنوی حسین چه میگوید؟
میگوید: «وَا غُربَتاه، وَا قِلَّۀَ نَاصِراه، وَا وَحدَتَاه، هَلْ مِنْ ذَابٍّ یَذُبُّ عَن حَرَمِ رَسُولِ الله»…
آخرین نظرات